معنی قوم و خویش

حل جدول

قوم و خویش

کس و کار

فامیل، خویشاوندان؛ گروهی از مردم با ویژگی‌های مشترک زبانی، تاریخی، و نژادی

خویشاوندان

فارسی به انگلیسی

قوم‌ و خویش‌

Family, Kindred, Kinfolk, People, Relation, Relative

فارسی به ترکی

قوم و خویش‬

akraba, hısım

واژه پیشنهادی

قوم و خویش

هم پیوند

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

فرهنگ عمید

خویش

کسی که با شخص بستگی و نسبت دارد، خویشاوند: چنان شرم دار از خداوند خویش / که شرمت ز بیگانگان است و «خویش» (سعدی۱: ۱۰۶)،
(ضمیر) ضمیر مشترک برای اول‌شخص، دوم‌شخص، و سوم‌شخص مفرد و جمع، خود، خویشتن: برادر که در بند «خویش» است، نه برادر و نه خویش است (سعدی: ۱۰۶)،

لغت نامه دهخدا

خویش

خویش. [خوی] (ضمیر) خود. خوداو. شخص. خویشتن. (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). در غیاث اللغات بنقل ازبهار عجم آمده است که خویش مرادف خود مگر قدری تفاوت است چرا که لفظ خود فاعل و فعل تنبیه او واقع میشود بخلاف خویش زیرا که می گویند خود میکند و نمیگویند که خویش می کند و خویش مضاف الیه واقع میشود؛ در آنندراج آمده است که خویش اکثر ضمیر مفعول و مضاف الیه یا مدخول حروف می باشد و گاهی ضمیر فاعل هم واقع میشود لیکن در عرف حال در معنی خود و خویش تفاوت است چرا که خود فاعل فعل و مبتداء واقع میشود بخلاف خویش زیرا که نمی گویند خویش می کند بمعنی خود و این قاعده در نظرمؤلف کلیه می نماید مگر آنکه اقل قلیل در اشعار قدماء بخلاف این یافت شود. رجوع به خود شود:
ای آنکه من از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
توشه ٔ جان خویش از او بردار
پیش کآیدت مرگ پای آگیش.
رودکی.
زمانه اسپ و تو رایض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
رودکی (از ترجمان البلاغه).
با خردومند بیوفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت.
رودکی.
نکو گفت مزدور با آن خدیش
مکن بد بکس گر نخواهی بخویش.
رودکی.
زدن مرد را تیغ بر تار خویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش.
بوشکوربلخی.
چنان اندیشد او از دشمن خویش
که باز تیزچنگال از کراکا.
دقیقی.
بازپدواز خویش بازشویم
چون دده بازجنبد از پدواز.
آغاجی.
تهمتن فرامرز را پیش خواند
به نزدیکی خویش او را نشاند.
فردوسی.
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کرده ٔ خویش ریش.
فردوسی.
وزان پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید.
فردوسی.
بلشکرگه خویش گشتند باز
سپه یکسر از خواسته بی نیاز.
فردوسی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز
گویی برخ کس منگر جز برخ من
ای ترک چنین شیفته ٔ خویش چرایی.
منوچهری.
دشمن خویشیم هردو دوستار انجمن.
منوچهری.
رزبان تاختنی کرد بشهر از رز خویش.
منوچهری.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود و از چندن.
عسجدی.
خواجه بر آن خط خویش نبشت. (تاریخ بیهقی). آنچه بروی من رسید در عمر خویش یاد ندارم. (تاریخ بیهقی). چون خداوند بلفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد...فرمان عالی را ناچار پیش رفت. (تاریخ بیهقی). خداوند بس شنونده است و هر کسی زهره ٔ آن دارد که نه به اندازه و پایگاه خویش باری سخن گوید. (تاریخ بیهقی).
بسنده نکردم به بتکوب خویش.
خجسته ٔ سرخسی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
خوار کند صحبت نادان ترا
همچو فرومایه تن خوارخویش.
ناصرخسرو.
ای متحیر شده در کار خویش
راست بنه بر خط پرگار خویش.
ناصرخسرو.
چون آن دوراندیش بخانه رسید در دست خویش از آن گنج جز حسرت وندامت ندید. (کلیله و دمنه). با خود گفت اگر ثقل این بذات خویش تکفل کنم عمری دراز در آن بشود. (کلیله ودمنه). و عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه).
زان چه به باشد که گردد یار خویش و خویش یار.
سوزنی.
آفتاب این چنین بود که تویی
آشکار و نهان ز تابش خویش.
انوری.
ای نهان گشته در بزرگی خویش
وز بزرگان به کبریا در پیش.
انوری.
نیابت خویش به... صواب رای سلطان با بونصر منصوربن... که خویش او بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دارم از مملکت فروزی خویش
هر کسی را برات روزی خویش.
نظامی.
یکی پیر درویش در خاک کیش
چه خوش گفت با همسر زشت خویش.
سعدی (بوستان).
کوته نظران را نبود جز غم خویش
صاحبنظران را غم بیگانه و خویش.
سعدی (مفردات).
ترا با حق آن آشنایی دهد
که از دست خویشت رهایی دهد.
سعدی (بوستان).
توبه آرام دل خویش رسیدی سعدی
می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش.
سعدی (طیبات).
چنان شرم دار از خداوند خویش
که شرمت ز بیگانگان است و خویش.
سعدی (بوستان).
مرا ز نان جو خویش چهره کاهی به
که از شراب حریفان سفله گلناری.
سعدی.
گرت چشم خدابینی ببخشند
نبینی هیچ کس عاجزتر از خویش.
سعدی (گلستان).
هر کسی و کار خویش و هر دلی و یار خویش.
شیخ ابوعبداﷲ محمدبن خفیف شیرازی. (از تاریخ گزیده).
گرد نام پدر چه می گردی
پدر خویش باش اگر مردی.
اوحدی.
- خویش یا خویشتن بر چیزی زدن:
دستش بداغ عشق همان دور از آتش است
پروانه ای که خویش نزد بر چراغ ما.
شیخ العارفین (از آنندراج).
|| (اِ) خودمانی. مَحرم. صمیمی. (یادداشت بخط مؤلف):
یکی دختر مهتر چاچ بود
به بالای سرو و به رخ عاج بود
بسان یکی بنده بر پیش اوی
به هر جا که رفتی بدی خویش اوی.
فردوسی.
|| وجود. هستی. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ذات. نفس. (یادداشت مؤلف):
خویش من واله که بهر خویش تو
هر نفس خواهد که میرد پیش تو.
مولوی.
- از خویش بردن، از خود بردن. مغشی علیه کردن. از خود بیخود ساختن:
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم.
حافظ.
- ازخویش برون آمدن، ترک نفس کردن:
دم خوش بایدت از خویش برون آی چو گل
کز پی یک دم خوش پوست بر او زندان است.
اثیر اومانی.
شهر خالیست ز عشاق مگر کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند.
حافظ.
اگر از خویش برون آمده ای چون مردان
باش آسوده که دیگر سفری نیست ترا.
صائب.
- با خویش آمدن، بخویش آمدن. افاقه و بهوش آمدن:
من در آن بیخود شدم تا دیرگه
چونکه با خویش آمدم من از وَلَه.
مولوی.
- بیخویش، بیخود. از هوش رفته:
از سر بی خویش و غایت ترس گفت. (اسرارالتوحید).
مانده آن همره گرو در پیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.
مولوی.
- خویش کام، خودخواه:
تهمتن منم پور دستان سام
سر سرکشان رستم خویش کام.
فردوسی.
بدادش بدان جادوی خویش کام
کجا نام خواست از هزارانش نام.
فردوسی.
دگر آنکه دادی ز قیصر پیام
مرا خواندی بددل و خویش کام.
فردوسی.
- || بر مراد. بکام.
|| قوم و خویشاوند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). تِرب. قریب. از اقوام. از متعلقان. از بستگان. رکن. حمیم. مقابل بیگانه. (یادداشت مؤلف):
خویش بیگانه گردد از پی دیش
خواهی آن روز مزد کمتر دیش.
رودکی.
همان مادرت خویش گرسیوزست
از این سو و آن سو ترا پروزست.
فردوسی.
مرا با تن و جان همه پیش تست
سپهدار توران بتن خویش تست.
فردوسی.
بدو گفت گنج و گهر پیش تست
تو گویی سپه سر بسر خویش تست.
فردوسی.
بدو گفت من خویش گرسیوزم
که از مام و از باب باپروزم.
فردوسی.
بدین کار گشته ز مازندران
ابا خویش و پیوندو نام آوران.
فردوسی.
عبداﷲ بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته و وی را فروگذاشته مگر قومی که از اهل و خویش او بودند. (تاریخ بیهقی).
همان خواه بیگانه و خویش را
که خواهی روان و تن خویش را.
اسدی.
نیز در این کنج مرا کس نبود
خویش و نه همسایه و نه عم و خال.
ناصرخسرو.
یک سال برگذشت که زی تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
ناصرخسرو.
و خود با بندویه و بسطام کی هر دو خویش او بودند... فرات عبره کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
از قبول خدمت تو سرفرازم چون سپهر
خویش گردم با طرب بیگانه گردم با شجن.
سوزنی.
این نه خلق است نور خورشید است
که به بیگانه آن رسد که بخویش.
انوری.
رگ گشاده ٔ جانم بدست مهر که بندد
که از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خویشم.
خاقانی.
سباشی تکین را که خویش و صاحب جیش او بود با لشکری وافر بخراسان فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
برادر که در بند خویش است نه برادر و نه خویش است. (گلستان سعدی).
چون نبود خویش را دیانت و تقوی
قطع رحم بهتر از مودت قربی.
سعدی (گلستان).
بوی بغلت میرود از پارس به کیش
همسایه بجان رسیدو بیگانه و خویش.
سعدی.
بخویشان دل مردم افزون کشد
که خون عاقبت جانب خون کشد.
امیرخسرودهلوی.
چو دولت خواهد آمد بنده ای را
همه بیگانگانش خویش گردند.
ابن یمین.
خویش بد را زبان مبر بسپاس
دشمن خانگیست زو بهراس.
اوحدی.
بعهد تو بز گشت با گرگ خویش.
(از شرفنامه ٔ منیری).
- امثال:
اول خویش سپس درویش، نظیر: چراغی که بخانه رواست بمسجد حرام است.
خویش است که در پی شکست خویش است، نظیر: آفت طاووس آمد پر او.
|| (ص) خوب. نیک. (از برهان قاطع).

خویش. [خوی / خی] (اِ) قلبه و آن چوبی است که گاوآهن را بدان محکم سازند و زمین را شیار کنند و بعضی گاوآهن را گفته. (از برهان قاطع). خیش. (از برهان قاطع). رجوع به خیش شود.


خویش و تبار

خویش و تبار. [خوی / خی ش ُ ت َ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) قوم و خویش. منسوبان. نزدیکان. عشیره:
ز کین و مهرش چون خلق ساعه اندر ملک
همی فزاید خویش و تبار آتش و آب.
ابوالفرج رونی.


خویش و پیوند

خویش و پیوند. [خوی / خی ش ُ پَی ْ / پِی ْ وَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) اقوام و نزدیکان. خویش و تبار. افراد خانواده:
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب.
فردوسی.

مترادف و متضاد زبان فارسی

خویش

آشنا، خودی، خویشاوند، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، وابسته، خود، نفس،
(متضاد) غریبه، ناآشنا

آیه های قرآن

و قوم ابراهیم و قوم لوط

و همچنین قوم ابراهیم و قوم لوط؛

معادل ابجد

قوم و خویش

1068

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری